طمع، حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :6327
تعداد کل یاداشته ها : 5
04/1/11
5:50 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
حمیدافشار[0]
امروزه دیگر کمتر کسی وقت مطالعه دارد اما برای خواندن یک نوشته کوتاه میشود چند لحظه ای صبر کرد پس هنر نویسنده امروزی این است : دریایی را در قطره ای جا دهد ومن دارم تلاش میکنم که بتوانم از این قطره ها برای شما جامی گوارا بسازم

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
فروردین 90[5]
لوگوی دوستان
 

 

به گزارش سرویس بهداشت و درمان ایسنا، در اینجا فهرست پنج غذا ذکر شده که در واقع می‌توانند به شما کمک کنند به خواب بروید.

به گزارش پایگاه اینترنتی کرین، یکی از این مواد غذایی مفید برای کمک به خوابیدن گیلاس‌ها هستند. گیلاس‌های تازه یا خشک یکی از منابع غذای طبیعی ملاتونین هستند، ماده شیمیایی که ساعت درونی بدن را برای تنظیم خواب کنترل می‌کند. محققانی که گیلا‌س‌های ترش را مورد آزمایش قرار داده‌اند و متوجه سطح بالای ملاتونین شدند، توصیه ‌کرده‌اند این گیلاس‌ها را یک ساعت قبل از وقت یا قبل از سفر وقتی می‌خواهید در هواپیما بخوابید، بخورید.

خوردنی بعدی موزها هستند. پتاسیم و منیزیم شل کننده‌های طبیعی عضلات هستند و موزها منبع غنی از این دو عنصر هستند. موزها همچنین حاوی آمنیو اسید الـ تریپتوفان هستند که در مغز به «HTP ـ ?» تبدیل می‌شود. «HTP ـ ?» به نوبه خود به سروتونین (یک ناقل عصبی آرامش دهنده) و ملاتونین تبدیل می‌شود.

نان تست نیز از گروه غذاهای غنی از کربوهیدرات است که موجب تولید انسولین می‌شوند و با افزایش سرعت آزادسازی تریپتوفان و سروتونین (دو ماده شیمیایی که شما را آرام کرده و به خواب می‌برند) ترغیب به خوابیدن می‌کنند.

خوردنی مفید بعدی بلغور جو است. یک کاسه بلغور جو مثل نان تست قند خون را بالا می‌برد که آن هم به نوبه خود تولید انسولین می‌کند و مواد شیمیایی مغزی ترغیب کننده خواب آزاد می‌کند. جوها غنی از ملاتونین هستند که ممکن است مردم از آن‌ها به عنوان یک کمک برای خوابیدن استفاده کنند.

شیر گرم نیز آخرین گزینه است. شیر هم مثل موز حاوی آمینو اسید ال- تریپتوفان است که به «HTP ـ ?» تبدیل می‌شود و سروتونین آرامش بخش آزاد می‌کند. شیر هم حاوی کلسیم زیاد است که خواب را زیاد می‌کند.


90/1/18::: 1:1 ع
نظر()
  
  

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟


  
  

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای که چه قدر اینجا گرمه !!!


  
  

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!…


  
  

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ??? دلار.

قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد.

 اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «می‌خوام باهاش مزایده! برگزار کنم.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به مزایده گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ??? تا بلیت ? دلاری فروختم ??? دلار سود کردم..»
مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ? دلارش رو پس دادم.»